بیاد دوست!!!! خاطرات واقعی

ساخت وبلاگ
در فراق دوست
علیرضا ساحل
عمو جان چرا تنهایم گذاشتی؟ تو رفتی، ‌خدا می‌داند که چه قدر دلم برایت تنگ شده. روز و شب به یادتم‌ و لحظه‌ای نیست که از خاطرم دور باشی‌. سال‌ها باهم بودیم. به یادم هست آن روز هایی که باهم در زیر یک سقف زندگی می‌کردیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم و باهم قصه‌ها می‌کردیم. به یادم هست، پایت شکسته بود و مدتی در خانه استراحت بودی. ‌زمانی که از اطاق به خانه می‌آمدم، ‌کنارت می‌نشستم و گاه ‌چه قدر اذیتت می‌کردم‌. من و تو کمتر اتفاق می‌اتفاد‌ که باهم دعوا کنیم یا با‌هم قهر شویم. من ‌روزی با تو قهر بودم، با آنکه که ‌مقصر من بودم، تو گذشت ‌‌کردی. به من می‌گفتی: «عمو جان تو از من قهری؟ بیا باهم آشتی کنیم.» بالأخره کاری ‌‌کردی که ‌به خنده‌ام ‌‌آوردی و باهم آشتی ‌‌کردیم. این هم از ‌هوش‌مندی و مهربانی تو بود. تو خیلی صبور بودی و همیشه خونسردی‌ات را حفظ می‌کردی. ‌ای کاش این خاطره‌ها دوباره تکرار می‌شد و درکنار هم می‌بودیم و مثل همیشه سوار بر موتور‌، چکر می‌زدیم و ‌فوتبال می‌رفتیم. عمو جان باور کن هروقت فوتبال می‌روم، ‌از تو یاد می‌کنم؛ خیال می‌کنم ‌باهمیم. موقعی که به عکست نگاه می‌کنم، آنقدر دلم ‌می‌گیرد اشک‌هایم جاری می‌شود.

می‌گویند، خدا، بنده‌گان خوبش را زود می‌برد‌. خب، تو هم حتماً یکی از بنده‌گان خوب او بوده‌ای‌. ‌دنیا همین است؛ یکی می‌آید و یکی می‌رود. بعد از ۱۲سال تحمل رنج و سختی‌ نتوانستی به آرزو‌هایت برسی. مثل اینکه ‌درخت میوه‌ای را بنشانیم‌‌ ‌و زحمتش را بکشیم تا ‌به ثمر ‌رسد؛ اما زمانی که‌ به ثمر ‌رسید، ناگهان بخشکد. چقدر تحملش مشکل است. تو هم داشتی به آرزو‌هایت نزدیک می‌شدی؛ اما با دل پر از آرزو رفتی که رفتی. هرگز از یادم نمی‌رود. مکتب بودم. تو برایم زنگ زدی و گفتی: «عمو خانه نمی‌ری؟» جواب دادم: «نه.» ایکاش با تو می‌رفتم ‌شایدکمکت‌ می‌کردم. اما نمی‌دانستم که دیگر هرگز همدیگر را نمی‌بینیم و برای همیشه از هم جدا می‌شویم. روز جمعه بود. از خانه برایم زنگ آمد و گفت: « برو شفاخانه که یونس را برق گرفته.» ولی ‌فکر نمی‌کردم که این قدر جدی باشد. یونس را آورد؛ ولی آن یونسی که من می‌شناختم ‌نبود؛ یونسی که لبانش همیشه خندان بود و لحظه‌ای آرام نمی‌نشست. به دهان‌، چشم‌ها‌ و دست‌هایش دیدم‌؛ هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌دادند‌. خدایا! چه قدر بر من سخت گذشت. گریه کردم، ناله کردم با تو حرف زدم؛ اما ‌هیچ جوابی نشنیدم، ا‌نگار‌ با من قهر باشی. شب ناوقت ‌ـ‌‌زبانم لال‌ـ در تابوت بر شانه‌های مردم بودی. نمی‌دانم چه شد‌. تو با رفتنت همه را بی‌چاره کردی؛

پدر، مادر، برادر، خواهر و... همه سوختند و پژمردند. روزی نیست که از تو یاد نکنند. همیشه بر سر مزارت‌ گریه‌ها و ناله‌ها سر می‌دهند. ‌‌زمانی که بر سر مزارت می‌آیم، سنگ مزارت را در آغوش می‌گیرم و با تو از خاطرات‌ مشترک‌مان حرف می‌زنم و درد دل می‌کنم؛ می‌دانم که می‌شنوی‌. حالا‌ 5 سال است که از هم جداییم؛ انگار 5 روز هم نشده. تو و خاطراتت‌ همیشه برایم زنده است و باقی خواهند ماند. ایکاش مراهم با خود می‌بردی و تنهایم نمی‌گذاشتی.‌ ‌خاطره‌هایت تا زنده‌ام با من خواهد بود. ‌ما همین خاطرات خودیم و ‌روزی من هم به دنیای خاطره می‌پیوندم. روزی من هم خاطرات کسی خواهم شد.
‌روحت شاد و یادت گرامی، عموی دوست‌داشتنی من!

+ نوشته شده توسط علی ساحل در شنبه ششم خرداد ۱۳۹۶ و ساعت 18:55 |
تاریخ وبلاک نویسی در افغانستان...
ما را در سایت تاریخ وبلاک نویسی در افغانستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : newarticals بازدید : 229 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 14:24